آخرین عناوین
پربیننده ترین عناوین
|
لبخند شهربانو به زندگي ؛ بانوي گیلانی كه از چوبه دار نجات يافت
شمال نیوز :هر سهشنبه در انتظار مرگ بودم. با خودم ميگفتم يعني اين سهشنبه آخرين ملاقات من و بچههايم است؟ صبح چهارشنبه را ديگر نميبينم و نوبت اعدام من است. در زندان بعد از 12 سال به روي من گشوده شد.
جام جم : شهربانو، زن 51 ساله اصالتا زاده فومن است و چهار فرزند دارد. شوهرش شامگاه 14 اسفند سال 76 در خانهشان خودكشي كرد. اما خانواده شوهرش در پي اختلافهايي كه او با شوهرش داشت وي را متهم قلمداد كرده و با شكايت آنها، او و پسر 15 سالهاش دستگير شدند و زندگي ورق ديگري خورد و تا سالهاي سال براي آنها مشكلساز شد. قضات ابتدا نظر دادند شهربانو و پسرش قاتل هستند و او براي رهايي فرزندش به قتل شوهرش اعتراف كرد. با اعتراف شهربانو او حكم قصاص گرفت و تا يك قدمي مجازات مرگ پيش رفت و 12 سال از عمرش را در زندان بود. اما تقدير به گونهاي ديگر دوباره برايش رقم خورد و از آنجا كه تصور آزادي نميكرد معجزهاي دوباره رخ داد. در پي آزادي شهربانو پس از 12 سال به سراغش رفتيم تا ببينيم حالا چگونه روزگار ميگذراند. از شهربانو بگو ؟ پاييز سال 1339 در فومن و يك خانواده پرجمعيت با سه خواهر و سه برادر متولد شدم كه يكي از برادرانم فوت كرده است. صاحب چهار پسر هستم و عاشق همه آنها. 12 سال به اتهام قتل شوهرم در زندان بودم، زندگي دو بار به من روي خوش نشان نداد. يك بار در ازدواج اولم كه پدر فرزند بزرگم ميثم بود؛ زندگي با همسري معتاد كه بيش از دو سال دوام نداشت. او طلاقم نميداد و من در يك برزخ گير افتاده بودم. دومين ازدواجم با عليرضا، شوهر فوت شدهام بود كه با او نيز رنگ آسايش را در زندگي نچشيدم. با عليرضا چگونه آشنا شده و ازدواج كردي؟ سال 63 بود. مدتي بود از شوهر معتادم جدا شده بودم، اما او حضانت ميثم را به من نميداد. در همين گير و دار وقتي خانه خواهرم در تهران رفته بودم، با عليرضا كه براي ديدن اقوامش به يكي از محلههاي تهران ميآمد، آشنا شدم. من يك فرزند داشتم و او مجرد بود. وقتي از وضعيتم با خبر شد به من پيشنهاد ازدواج داد. خانوادهاش بخصوص پدرش حاج عباس بشدت مخالفت ميكردند. عليرضا اهميت نميداد و ميگفت تو را دوست دارم و ميخواهم زندگي جديدي برايت فراهم كنم. بناچار تن به اين ازدواج دادم. عليرضا يك دستگاه موتور و 50 هزار تومان پول به شوهر سابقم داد تا من توانستم حضانت ميثم را بگيرم. بعد زندگي را شروع كردي؟ بله. وضعيت مالي خوبي نداشتيم و زندگي را با نداري شروع كرديم، اما راضي به رضاي خدا بوديم. ثمره زندگيمان شد سه پسر به نامهاي مرتضي، ميلاد و مهدي. پدرشوهرم عليرضا را از حقوق قانونياش محروم كرده بود و به او كمك مالي نميكرد. هر روز زندگيمان سختتر از روز قبل ميشد. او تراشكار بود و وضعيت مالياش كفاف زندگيمان را نميداد. در همين زمان بود كه ميثم به كلاس اول رفت و هزينههايمان بيشتر شد. مادرشوهرم مخفيانه به ما كمك ميكرد. خانوادهام نيز بعد از چهار ماه كه از زندگي مشتركمان گذشت، فهميدند و به ما كمك ميكردند. غرورم اجازه نميداد ديگر از آنها پول بگيرم. يك خودرو با پول قرضي خريديم، اما بعد از مدتي آن را هم فروختيم و خرج زندگي كرديم. بچهها بزرگ شده بودند و بايد به مدرسه ميرفتند. واقعا در زندگي كم آورده بودم. عليرضا مدام ميگفت برو از خانوادهات پول قرض بگير. بيكاري او را عصبي كرده بود. مدام من و بچهها را كتك ميزد تا آرام بگيرد. مرتب ميگفت قصد خودكشي دارد. آنقدر شرايط زندگيمان بد شده بود كه به اصفهان، زادگاه شوهرم رفتيم و در دامداري يكي از آشنايان كارمان را شروع كرديم. او در دامداري بود و به من اجازه داد به عنوان تزريقاتچي در روستا كار كنم و به بچهها درس بدهم تا پول ناچيزي براي هزينه زندگيمان فراهم كنم. سال 68 بود كه شوهرم دست به اولين خودكشياش زد. در همان خانه روستايي در اصفهان. نيمهشب انگار خدا ميخواست بيدار شوم. ديدم خبري از عليرضا نيست. رفتم طبقه دوم، ديدم آنجا خودش را از پلهها حلقآويز كرده و بسختي نفس ميكشد. همسايهها را صدا زده و او را به درمانگاه برديم. او بيماري روحي داشت و نميخواست قبول كند كه بايد تحت درمان قرار گيرد. بعد از آن چند بار ديگر نيز خودكشي كرد كه نجاتش داديم، اما آخرين بار متوجه خودكشياش نشده و براي هميشه او را از دست دادم. آن شب چه حادثهاي رخ داد؟ آن روز مهمان خانه برادرش بوديم كه با من دعوا كرد و دوباره به خانهمان در اسلامشهر آمديم. چند ماه كرايه خانه را نداده بوديم و صاحبخانه جوابمان كرده بود. از او خواستم سمسار بياورد و چند تكه وسايل باقيمانده را بفروشد تا كمي از بدهيهايمان را بدهيم. آن شب با من خيلي دعوا كرد و رفت سمسار بياورد و بعد از مدتي كه آمد گفت سمسار نبود. اخلاقش عوض شده بود و فقط ميگفت من امشب تكليفم را با شماها روشن ميكنم. بدجوري دلنگران بودم. بچهها ميترسيدند كتك بخورند و آرام بودند. آن شب غذايمان كم بود و فقط بچهها غذا خوردند و ما هم گرسنه مانديم. بچهها را خواباندم. 14 اسفند سال 76 بود. هوا سرد بود و باد به ديوارها شلاق ميزد. همان شب چادرمشكي مرا كه درون حمام بود پاره كرد و به بهانه آوردن سمسار از خانه بيرون رفت و خودکشي کرد. در پي اين حادثه ميثم که فرزند شوهر اولم بود، در مظان اتهام قرار گرفت و دستگير شد که از اين موضوع بيخبر بودم. چه خبري از ميثم به شما دادند؟ مرد غريبهاي با تلفن خانه تماس گرفت و گفت شما مادر ميثم هستيد؟ گفتم بله. فرياد زد شما چطور مادري هستي؟! پسرت در آگاهي بازجويي ميشود و به سراغش نميآيي. گوشي را انداخته و سراسيمه به خانه پدرشوهرم رفتم. سيل اشك از چشمانم جاري شده بود. گفتم حاجي با بچه من چهكار كردي؟ گفت بيا برو آگاهي اعتراف كن، قال قضيه را بكن تا پسرت رها شود. (در اينجا هقهق گريه امانش نداد و به ياد روزهاي تلخي افتاد كه بر زندگي پسر 15 سالهاش رفته بود. نميدانيد چه حس و حالي دارد وقتي بچهاي را در فقر و گرسنگي بزرگ كني و حالا شاهد عذاب كار نكرده باشي.) كي به زندان منتقل شدي؟ 16 فروردين سال 77 بود. من را به زندان اوين و پسر نوجوانم را به كانون اصلاح و تربيت فرستادند. دنياي ما عوض شد. به فكر خود نبودم و فقط به فكر نجات ميثم بودم. وقتي خودروي زندان مقابل در كانون توقف كرد و ميثم با دست و پاي بسته آنجا پياده شد دلم هوري ريخت. زدم زير گريه. آن روز روز مرگ من بود. با همين حال و هوا خودم وارد زندان اوين شدم. لحظه رفتن او مقابل چشمانم بود. خودم را ازياد برده بودم. 3 بچه ديگرم را نيز آن سوي ديوار زندان جا گذاشته بودم. نيمي از وجودم با آنها در خانه جا مانده بود. شب انفرادي ماندم و روز بعد وارد بند زنان قتلي شدم. از روزهاي زندان بگو . خيلي برايم سخت بود. من يك زن خانهدار بودم. تا به حال پايم به كلانتري و زندان باز نشده بود. در يك اتاق 26 متري بدون تخت و امكانات اوليه بايد با 28 نفر زندگي ميكردم. زنهاي آنجا از 18 ساله بودند تا 55ساله. جرمشان قتل يا معاونت در قتل بود. من هم بايد مثل آنها روي زمين ميخوابيدم. هرمتهم تازهواردي كه ميآمد بايد ازخودش ميگفت و همه از او سوال ميكردند. انگار شب اول قبر بود. هي ميگفتند تو چهكار كردي. وقتي گفتم شوهرم خودكشي كرده و من او را نكشتهام باورشان نميشد. ميخنديدند و ميگفتند همه اولش اين را ميگويند و بعد كه دادنامهات آمد آرام ميشوي. چند روز بعد ماجراي اتهام مرا از تلويزيون زندان پخش كردند و همسلوليهايم دقيق نگاه ميكردند. يك ماه اول فقط گريه ميكردم و با كسي حرف نميزدم. اما بعد از آن گفتم بايد به خاطر بچههايم زنده بمانم. شروع كردم به ورزش، فعاليتهاي فرهنگي، كتاب خواندن و ... چه كارهاي ديگري در زندان انجام ميدادي؟ تزريقات. تئاتر و مجريگري برنامههاي داخل زندان، خياطي و تدريس به زندانيان، گوبلندوزي، معرق، گليمبافي، كامپيوتر و قاليبافي. در اين زمينهها نيز مدارك مربوط را گرفتم. در اين مدت بچهها را ميديدي؟ ميثم را هر از گاهي از كانون ميآوردنش زندان اوين و من يك ساعتي با او ملاقات داشتم. او حتي بعد از آزادي نيز به ملاقاتم ميآمد. اما بچههاي ديگر را فكر ميكنم از سال ششم كه زندان بودم توانستم ملاقات كنم. پدرشوهرم اجازه ملاقات آنها با من را نميداد. يك مدتي خودش از آنها مراقبت ميكرد و بعد آنها را تحويل بهزيستي داده بود. بهخاطر حرفهاي نامناسبي كه پدربزرگشان درباره من به آنها گفته بود حاضر به ديدن من نبودند و از من متنفر بودند. يادت هست اولين بار كه سه فرزند ديگرت را ديدي كي بود ؟ ششمين سالي كه زندان بودم. خيلي بيتابشان بودم. با رايزنيهايي كه مددكاران بهزيستي انجام دادند 2 تا از بچهها، ميلاد و مهدي به ديدنم آمدند. حالا ديگر آنها بچههايي شده بودند كه كلاس سوم و چهارم ابتدايي بودند. نميدانيد، دل توي دلم نبود و فقط ميخواستم ببينمشان. قبلش چند بار تلفني با آنها حرف زده بودم و صدايشان در گوشم بود، اما فقط ميخواستم ببينم دردانههايم بعد از اين همه دوري چه شكلي شدهاند. از جلسات محاكمهات بگو. آن موقع من و ميثم را با هم به جلسات دادگاه ميآوردند. پدرشوهرم به محض ديدن ما شروع به فحاشي ميكرد و هر بار به ميثم حملهور شده و او را به باد كتك ميگرفت. با ديدن اين صحنه روانم به هم ميريخت. مادرشوهرم كه سه ماه قبل از آزادي من مرد، راضي به مرگ من نبود و هميشه دعا ميكرد آزاد شوم و پيش بچههايم بازگردم، اما پدرشوهرم فقط خواستار مرگ من بود. چه زماني حكم اعدام به تو ابلاغ شد؟ آخرين جلسه دادگاه كه گذشت اول شهريور سال 79 بود كه حكم قصاص من صادر شد. همان موقع نميدانستم واقعا اين حكم داده شده، گفتم من آزادم و بيگناهيام را اعلام ميكنند. 25 روز بعد اجراي احكام زندان اسم مرا خواند. در همان موقع مسوول ابلاغ حكم به من گفت خانم شما محكوم به قصاص شدهايد، برگه را امضا كنيد. باورم نشد. خواستم دوباره حكم را برايم بخواند: « شما به خاطر قتل همسر محكوم به قصاص نفس شدهايد.» احساس كردم كمرم شكست. قدرت راه رفتن نداشتم. عقب عقب كه رفتم محكم به ديوار كوبيده شده و نقش زمين شدم. برگه حكم را گرفته، ميخنديدم و ميدويدم. شوكه بودم، همبندهايم گمان ميكردند من آزاد شدهام و دست و سوت ميزدند و به من آزاديام را تبريك ميگفتند. يك زن مسيحي به اتهام مالي در زندان بود، به رفتار من شك كرد و برگه را از من گرفت و نگاهي انداخت. همان موقع يك سيلي به صورتم زد و من را روي زمين نشاند. شروع به گريه كردم و يك هفته به محل كار ـ كارگاه خياطي زندان ـ نرفتم. چطور با قضيه كنار آمدي؟ نميتوانستم باور كنم كه بيگناه در آستانه مرگ قرار گرفتهام. همهاش ميگفتم آيا من بايد به اتهام كار نكرده كشته شوم؟ فقط برخي از همسلوليهايم مرا درك ميكردند، چون همهشان مثل خودم حكم قصاص گرفته بودند. بيرون زندان هيچكس ما را درك نميكرد. هنوز هم اجتماع و مردم ما را قبول نميكنند. بعد از يك هفته دوباره فعاليتهايم را در زندان از سر گرفتم. هر سهشنبه در انتظار مرگ بودم. با خودم ميگفتم يعني اين سهشنبه آخرين ملاقات من و بچههايم است. صبح چهارشنبه را ديگر نميبينم و نوبت اعدام من است؟ هر خداحافظي روز سهشنبه من با بچهها انگار آخرين ديدار بود. از شب اجراي حكم برايمان بگو. اول ميخواهم يك موضوع را برايتان بگويم. يكي از زندانيها فيلمنامهنويس خوبي بود. من از صحنه اعدام وحشت داشتم. يك روز به همان زنداني گفتم يك برنامه اجرا كند كه صحنه اعدام باشد و من آن را بازي و تجربه كنم تا روز اجراي حكم از صندلي و طناب دار وحشت نكنم. آن روز تولد امام رضا(ع ) بود. آن صحنه خيلي واقعي بود. همه گريه ميكردند. خودم با ديدن طناب دار و صندلي مثل ابر بهار گريه ميكردم. به يكباره لرزيدم و قدرت حركت نداشتم. پايم را كه روي صندلي گذاشتم، افتادم.دو همسلولي كه نقش زندانبان را بازي ميكردند، مرا از دستانم گرفتند و به سمت چوبه دار بردند. پاهايم ميلرزيد. طناب دار را بر گردنم انداختند و دقايقي بعد آن را برداشتند؛ صحنه طوري بود كه انگار من بخشيده شدم. همه بچهها تا يك هفته مانند خودم ناراحت و پريشان بودند. آخرين ملاقات را با خانواده و بچههايم داشتم. وسايلم را به آنها داده و خود را به سرنوشت سپردم. همه گريه ميكردند. حتي زندانيهاي مرد نيز مانند آنها برايم دعا ميكردند و قرآن ميخواندند. با لبخند از پيش بچهها رفتم و به آنها ميگفتم گريه نكنيد، بگذاريد اين لحظه آخر شاد باشم. شب قبل از اعدام را چگونه سپري كردي؟ مدام ميگفتم خدايا من بيگناهم. همه يكصدا براي نجات من دعا ميكنند، پس چرا تو كمك نميكني. خانوادهام پشت در زندان ايستاده و لحظهشماري ميكردند تا بدانند چه اتفاقي ميافتد. مرا به سمت انفرادي بردند و ماموران زن به من ميگفتند اگر خواستهاي داري بگو. غذايي اگر دوست داري بگو برايت فراهم كنيم. عصباني شده و گفتم شماها واقعا باور ميكنيد من گناهكارم؟ گريه كردم. آن شب قرار بود دو زن و هشت مرد ديگر نيز مانند من سحرگاه چهارشنبه را نبينند، اما قسمت اين بود كه آقاي شاهرودي توقف احكام را صادر كند و هر 11 نفرمان زنده بمانيم و دو ماه فرصت پيدا كنيم تا رضايت بگيريم. وقتي به سلولم بازگشتم همه بچهها خوشحال بودند و شادي ميكردند. از روز آزاديات بعد از 12 سال بگو. ساعت 19 عصر بود كه به من گفتند آزادي، البته با وثيقه 80 ميليون توماني. هنوز اين حرف را باور نميكردم. وسايلم را جمع كردم. از همه خداحافظي كرده و به راه افتادم. ديگر زندانيان كه از ماجرا باخبر شدند يكصدا فرياد ميزدند آزاديات مبارك و ميخواستند بيرون بيايند و از من خداحافظي كنند كه بهناچار بندها را قفل زدند. رفتم دفتر زندان و بلندگو را گرفتم، از همه زندانيها حلاليت طلب كردم و دعا كردم بزودي آزاد شوند. با تمام وجودم ميترسيدم كه نكند دوباره مرا به سلولم باز گردانند.دو سرباز مرا تا دم در زندان منتقل كردند. آنها گفتند خانم اين همه آدم براي ديدن شما آمدند. ساعت 20:30 شد و در زندان در شامگاه 21 آذر سال 88 بعد از 12 سال به روي من گشوده شد. بچهها و خانوادهام آمده بودند، اما جاي مادرم بين آنها خالي بود. همانجا سجده شكر بجاي آورده و به زمين افتاده و بيهوش شدم. چند ماه قبل از آزاديام مادرم شنيده بود كه من آزاد ميشوم. بنابراين در تماس با من گفت دختر ناهار پختم، روز مادر است، مثل هر سال بيا خانهمان. بعد از آن تماس نگران شدم. يعني مادرم فراموش كرده بود كه من زندانيام؟ يك هفته بعد از همان موقع او فوت كرده بود. همزمان با مراسمي كه خانوادهام در شمال براي هفتم برگزار كرده بودند، من هم مراسمي در زندان براي او گرفتم. همان شب خواب مادر را ديدم كه خيلي خوشحال بود. از وکيلم آقاي يوسفيان سپاسگزارم. تلاشهاي شبانهروزي او باعث شد من هر لحظه به آزادي نزديکتر شوم. اولين كاري كه بعد از آزادي انجام دادي چه بود؟ تا آن موقع به امامزاده صالح در تجريش تهران نرفته بودم. از همزندانيها شنيدم كه چه مكان زيباي معنوياي دارد. بنابراين پس از آزادي اول به آنجا رفتم و پس از زيارت از خدا خواستم كمكم كند به خطا نروم. در اين مدت مشغول به كار هم شدي؟ باور كنيد به هر دري زدم نشد تا اينكه به جنوب كشور سفر كردم و با خرما چيني هزينهاي ناچيز براي خودم به دست آوردم. دوباره به تهران آمدم و با مراجعه مكرر به شهرداري توانستم يك غرفه اجاره كنم و مدتي با فروش مواد غذايي در غرفهها هزينه زندگيمان را تامين ميكردم. در همين راستا با يك موسسه خيريه آشنا شدم و آنها از مهر امسال مقدمات كار مرا در يك موسسه فرهنگي دادند و الان در آنجا كار ميكنم و توكلم به خداست. جاي مادرم بعد از آزادي من خالي بود وقتي خودروي زندان مقابل در كانون توقف كرد و ميثم با دست و پاي بسته آنجا پياده شد دلم هوري ريخت. زدم زير گريه. آن روز روز مرگ من بود. با همين حال و هوا خودم وارد زندان اوين شدم. لحظه رفتن او مقابل چشمانم بود. خودم را ازياد برده بودم. 3 بچه ديگرم را نيز آن سوي ديوار زندان جا گذاشته بودم. هر سهشنبه در انتظار مرگ بودم. با خودم ميگفتم يعني اين سهشنبه آخرين ملاقات من و بچههايم است؟ صبح چهارشنبه را ديگر نميبينم و نوبت اعدام من است. در زندان بعد از 12 سال به روي من گشوده شد. بچهها و خانوادهام آمده بودند، اما جاي مادرم بين آنها خالي بود. همانجا سجده شكر بهجاي آورده و به زمين افتاده و بيهوش شدم. ایمیل مستقیم : info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
working();
|
working();
|
« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما » هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد